الكتاب: مطلوب كل طالب
المؤلف: رشيد الوطواط
الجزء:
الوفاة: ٥٧٣
المجموعة: مصادر الحديث الشيعية ـ القسم العام
تحقيق: تصحيح وإهتمام : مير جلال الدين الحسيني الأرموي المحدث
الطبعة:
سنة الطبع: ١٣٨٢ - ١٣٤٢ ش
المطبعة:
الناشر: منشورات جماعة المدرسين في الحوزة العلمية في قم المقدسة
ردمك:
ملاحظات: از روي نسخه خطي مصحح با استفاده از نسخه عكسي شماره ٧٠٧ كتابخانه مركزي دانشگاه طهران

استمعوا من ربانيكم وأحضروه
قلوبكم ان هتف بكم
" نهج البلاغه "
مطلوب كل طالب
من كلام أمير المؤمنين على بن أبى طالب عليه السلام
انتخاب جاحظ
شرح رشيد وطواط
از روى نسخهء خطى مصحح با استفاده از نسخهء عكسى
شمارهء 707 كتابخانهء مركزى دانشگاه طهران
بسعى و إهتمام و تصحيح
مير جلال الدين حسيني ارموى محدث
1382 هجري قمرى = 1342 هجري شمسي
1

بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله على ألطاف كرمه، وأصناف نعمه، والصلوة والسلام على
نبيه، الطاهر أعراقه، الزاهر أخلاقه، وعلى آله الاصفياء وأصحابه
الاتقياء حماة الحق، وهداة الخلق.
اما بعد، چنين گويد:
محمد بن محمد بن عبد الجليل العمرى الكاتب الرشيد وفقه الله لما يصلح
أعمال دينه ودنياه وينجح آمال اخرته واولاه كه امير المؤمنين على بن
أبى طالب صلوات الله عليه وعلى أولاده الطييبين الطاهرين (1) با آنكه اما اخيار وقدوهء
ابرار وسيدفتيان و مقدم شجعان بود فصاحتي داشت كه عقود جواهر از أنفاس او
در غيرت اندونجوم زواهر از ألفاظ او در حيرت، وعمر وبن بحر الجاحظ رحمة الله عليه كه
در كمال براعت ووفور بلاغت نادرهء ابن امت وأعجوبهء ابن ملت بود از مجموع كلام
أمير المؤمنين على بن ابي طالب كرم الله وجهه كه جمله بدايع غرر وروايع درراست
صد كلمه اختيار كرده است و هر كلمهء از آن برابر هزار كلمه داشته، و به خط خويش
نبشته، و خلق را يادگار گذاشته، واجب ديدم من بنده كه پروردهء خاندان و پديد آوردهء
دودمان مجلس عالى خداوند و خداوند زاده، شاه معظم عالم عادل، مؤيد مظفر
منصور، جلال الدنيا والدين، تاج الاسلام والمسلمين، عمدة الملوك والسلاطين،
قطب الدولة مجد الملة: بهاء الامة عدة الخلافة، ناصر الملك سيد ملوك الشرق والغرب،

(1) - أصل كما في المتن ليكن نسخهء دانشگاه: " كرم الله وجهه وأرضاه ".
2

شمس المعالى سلطان أبو القاسم محمود بن خوارزمشاه ايل ارسلان بن خوارزمشاه
اتسز بن خوارزمشاه محمد يمين امير المؤمنين أعز الله أنصاره وضاعف اقتداره ام
آن صد كلمه را برسم خدمت خزانهء كتب معمورهء أو لا زالت معمورة ببقائه مزينة
بلقائه به دو زبان تازى و پارسى تفسير كردن و در آخر تفسير هر كلمه دو بيت شعر
ازمنشآت خويش كه مناسب آن كلمه باشد آوردن، تا فايدهء آن عام ترو منفعت آن
تام تر باشد و هر دو فريق هم ارباب نظم و هم أصحاب نثر در مطالعهء آن رغبت نمايند
اميدست كه اين خدمت در محل قبول افتدومن بنده را باقبال آن قبول عز جاودانى
و شرف دو جهانى حاصل گردد وهو " مطلوب كل طالب من كلام أمير المومنين
على بن ابى طالب " كرم الله وجهه، اللهم وفق ويسر.
كلمهء اول - لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا.
اگر وابرند پوشش را نيفزايم من در يقين.
معنى اين كلمه بتازى: بلغت في معرفة أحوال المعاد وأهوال يوم التناد
غاية لو كشفت عنى ستور الدنيا وعرضت على امور العقبى لم تزد تلك
المشاهدة الحسية في دينى تغييرا ولا في يقيني قطميرا.
معنى اين كلمه به پارسى: أمير المؤمنين على عليه السلام مىفرمايد كه: آنچه
مرا در دار دنيا كه سراى حجاب است معلوم شده است و يقين گشته از امور آخرت
چون حشر و نشر و ثواب و عقاب ونعيم وجحيم و غير آن، اگر حجاب دنيا از ميان
بر گيرند و مرا بدار آخرت رسانند و آن جمله را به چشم سر مشاهده كنم يك ذره در يقين
من زيادت نشود و يك حبه در حقيقت من نيفزايد، چه علم اليقين من امروز همچون
عين اليقين منست فردا، شعر:
حال خلد وجحيم دانستم * بيقين آن چنان كه مىبايد
گر حجاب ازميانه برگيرند * آن يقين ذرهء نيفزايد
كلملهء دوم - الناس نيام فإذا ماتوا انتبهوا.
3

مردمان خفتگانند، پس چون بميرند بيدار شوند.
معنى اين كلمه بتازي: الناس مادموا في الحياة الدنياوية غافلون كأنهم
راقدون عن الجنة ونعيمها والنار وجحيمها، فإذا ماتوا انتبهوا من رقدة
الغفلة فندموا على ما فوطوا في جنب خالقهم، ولاموا أنفسهم على ما قصروا
في شكر رازقهم لكن حينئذ لا تغنيهم الندامة ولا تنفعهم الملامة.
معنى اين كلمه به پارسى: مردمان در دار دنيا از كار عقبى غافلند چون بميرند
از خواب غفلت بيدار گردند و بدانند كه روزگار به باد داده‌اند، و قدم بر جادهء صواب
ننهاده اند، و پشيمان شوند از كردار نكوهيده و گفتار نا پسنديدهء خويش، ليكن
آنگاه پشيمانى سود ندارد و فايدهء نيارد، شعر:
مردمان غافلند از عقبى * همه گوئى به ختفتگان مانند
ضرر غفلتى كه مى ورزند * چون بميرند آنگهى دانند
كلمهء سوم - الناس بزمانهم أشبه منهم بآبائهم.
مردمان به زمان خويش ماننده ترند از ايشان به پدران خويش.
معنى اين كلمه بتازى: الناس يشبهون زمانهم لا آبائهم ويحاكون
أيامهم لاقدامهم (1)، فكل من أعانه الزمان أعانوه، وكل من أهانه الزمان
أهانوه.
معنى اين كلمه به پارسى: مردمان در زمانه نگرند و به أفعال او اقتدا نمايند، هر كه را
زمانه بنوازد ايشان بنوازند، و هر كه را زمانه بيندازد ايشان بيندازند، و بر سنت
پدران خويش نروند و به گذشتگان خويش تشبه نكنند، شعر:
خلق را نيست سيرت پدران * همه بر سيرت زمانه روند
دوستند آنكه رازمانه نواخت * دشمن اند آنكه را زمانه فكند

(1) - رد نسخهء ديگر: " قدماءهم ".
4

كلمهء چهارم - ما هلك امرؤ عرف قدره.
هلاك نشد مردى كه بشناخت اندازهء خويش را.
معنى اين كلمه بتازي: من عرف قدره كان طول عمره ومدة دهره
متفرعا ذروة الكرامة، متدرعا كسوة السلامة، لا تمسه من أحد آفة،
ولا تصيبه من جانب مخافة.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه محل خويش بداند و پاى باندازهء گليم خويش
دراز كند و گرد كارى كه لايق مرتبت و در خور منزلت او نيست نگردد همهء عمر
از ملامت رسته باشد و به سلامت پيوسته، شعر:
هر كه مقدار خويشتن بشناخت * از همه حادثات ايمن گشت
زامضيق غرور بيرون جست * رد مقام سرور ساكن گشت
كلمهء پنجم - قيمة كل امرئ ما يحسنه.
قيمت هر مردى آنست كه نيكو داند آن را.
معنى اين كلمه: بتازى كل من زاد علمه زاد في صدرو الناس قدره وقيمته،
وكل من نقص علمه نقص في قلوب الناس جاهه وحشمته.
معنى اين كلمه به پارسى: قيمت هر مردى باندازهء علم اوست، اگر بسيار داند
قيمت او بسيار است، و اگر اندك داند قيمت او اندك است، شعر: قيمت تو در آن قدر علم است * كه تن خود بدان بيارائى
خلق در قيمتت بيفزايند چون تو در علم خود بيفزائى
كلمهء ششم - من عرف نفسه فقد عرف ربه.
هر كه بشناخت نفس خويش را، بدرستى كه به شناخت پروردگار خويش را.
معنى اين كلمه بتازى: من عرف أن نفسه مخلوقة مصنوعة، و من الاجزاء
5

المتكثرة والاعضاء المتغيرة مركبة مجموعة فقد عرف أن له خالقا
لا يتكثر ذاته وصانعا لا يتغير صفاته.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه در نفس خويش نگرد او ببديههء عقل بداند
كه پيش از اين هست نبوده است و اكنون هست شده است و از اينجا بداند كه
او را هست كنندهء و پديد آرندهء است، پس از دانستن نفس خويش به دانستن پروردگار
خويش رسد، شعر:
بر وجود خداى عز وجل * هست نفس تو حجت قاطع
چون بدانى تو نفس رادانى * كوست مصنوع و ايزدش صانع
كلمهء هفتم - المرء مخبوء تحت لسانه.
مرد پنها نست در زير زبان خويش.
معنى اين كلمه بتازى: المرء ما لم يتكلم لم يعرف مقدار عقله ومثابة
فضله، فإذا تكلم رفع الحجاب وعرف الخطاء والصواب.
معنى اين كلمه به پارسى: تا مرد سخن نگويد مردمان ندانند كه او عالمست
يا جاهل، ابله است يا عاقل، چون سخن گفت مقدار عقل ومثابت فضل او دانسته
شود، شعر: مرد پنهان بود به زير زبان * چون بگويد سخن بدانندش
خوب گويد، لبي گويندش * زشت گويد، سفيه خوانندش
كلمهء هشتم - من عذب لسانه كثر اخوانه.
هر كه خوش باشد زبان او، بسيار باشد برادران او.
معنى اين كلمه بتازى: المرء يصطاد قلوب الناس به كلمه الطيب
وكرمه الصيب.
6

معنى اين كلمه به پارسى: هر كه مردمان را نكو گويد و بگرد عثرات ايشان
نگردد ايشان او را دوست گيرند و با او چون برادران زندگانى كنند، شعر:
گر زبانت خوش است جملهء خلق * در مودت برادران تواند
ور زبانت بدست در خانه * خصم جان تو چاكران تواند
كلمهء نهم - بالبر يستعبد الحر.
به نيكوئى بنده كرده شود آزاد.
معنى اين كلمه بتازى: المرء ببره يسترق الحر، ويستحق الشكر.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه به آزادگان نيكوئى كند، آزادگان بندهء او شوند،
و راه خدمتكارى و طريق طاعت دارى او سپرند، شعر:
گرت بايد كه پيش تو باشند * سروران جهان سر افكنده
مردمى كن كه مردمى كردن * مرد آزاد را كند بنده
كلمهء دهم - بشر مال البخيل بحادث او وارث.
بشارت ده مال بخيل را به آفتى از روزگار يا ميراث خوارگان.
معنى اين كلمه بتازى: مال البخيل لا يصرف في طرق الخيرات ووجوه
المبرات، فيكون معرضا (1) لحادث يصطلمه، او لوارث يلتقمه.
معنى اين كلمه به پارسى: خواستهء بخيل يا در آفت روزگاز تلف گردد، يا بدست
ميراث خوارافتد، از بهر آنكه بخيل را دل ندهد كه مال خويش را خويش (2) بخورد،
يا در وجه خيرات و طريق مبرات به كار برد، شعر:
هر كه را مال هست و خوردن نيست * او از آن مال بهره كى دارد
يابتاراج حادثات دهد * يابميراث خواره بگذارد
كلمهء يازدهم - لا تنظر الى من قال وانظر الى ما قال.
منگر بدانكه گفت، بنگر بدانچه گفت.

(1) - در أقرب الموارد گفته: " المعرض كمجلس موضع عرض الشئ وهو ذكره واظهاره ".
(2) - در هر دو نسخه: " خوش " و شايد اصل: خودش " بوده است؟
7

معنى اين كلمه بتازى: إذا سمعت كلاما فلا تنظر الى حال قائله و لكن
انظر الى كثرة طائله، فرب جاهل يقول خيرا، و رب فاضل يقول شرا.
معنى اين كلمه به پارسى: در گويندهء سخن منگر كه شريفست يا وضيع، عالمست
يا جاهل، در نفس سخن نگر، اگر نيك باشد نگاهدار، و اگر نيك نباشد بگذار، شعر:
شرف قائل وخساست او * در سخن كى كنند هيچ اثر
تو سخن را نگر كه حالش چيست * در گذارندهء سخن منگر
كلمهء دوازدهم - الجزع عند البلاء تمام المحنة.
جزع كردن بنزديگ بلا تمامى محنت و رنج است.
معنى اين كلمه بتازى: الصبر عند البلاء من جاذبات المثوبة، والجزع
عند البلاء من جالبات العقوبة، وأي محنة تكون أتم من فقدان المثوبة
الابدية، ووجدان العقوبة السرمدية...؟!
معنى اين كلمة به پارسى: هر كه را بلائى رسد يا آفتى روى بدونهد، او در آن بلا
زارى كند يا در آن آفت اضطراب نمايد و صبر و تسليم را سرمايهء كار و پيرايهء روزگار
خويش نسازد، از ثواب ابد محروم ماند و بعقاب سرمد گرفتار شود، و چه محنت
از اين حال تمام‌تر بود...؟! شعر:
دربليت مكن كه جزع * بتمامى دلت كند رنجور
هيچ رنجى تمام‌تر ز ان نيست * كزثواب خداى مانى دور
كلمه سيزدهم - لا ظفر مع البغى.
نيست فيروزى بافر هي كردن.
معنى اين كلمه بتازى: من طلب بالبغى شيئا فالغالب انه لا يجد ذلك
المطلب ولا يرد ذلك المشرب، وان وجده مرة أو ظفر به كرة فلا يتمتع
8

به فكأنه لم ينله و لم يحز، و لم يظفر به و لم يفز.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه بظلم وفرهى كردن چيزى طلب كند غالب
آنست كه آن چيز را بدست نيارد و بر آن ظفر نيابد، و اگر بنادر بدست آرد و ظفر يابد
از آن چيز بر خوردارى وانتفاع نگيرد پس همچنان باشد كه ظفر نيافته بدان، شعر:
هر كه از راه بغى چيزى جست * ظفر از راه او عنان بر تافت
ور ظفر يافت منفعت نگرفت * پس چنانست كان ظفر بنيافت
كلمهء چهاردهم - لا ثناء مع الكبر.
نيست ثنا با كبر.
معنى اين كلمه بتازى: المتكبر لا تخلع عليه أردية الثناء، ولا تقطع
إليه أودية الرجاء.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه متكبر باشد مردمان ثناى او نگويند و ولاى او
نجويند، شعر:
هر كه را كبر پيشه شد همه خلق * در محافل جفاى او جويند
وانكه برمنهج تواضع رفت * همه عالم ثناى او گويند
كلمهء پانزدهم - لا برمع الشح.
نيست نيكوييى با بخيلى.
معنى اين كلمه بتازى: الشحيح لا يثبت على الناس الحقوق، فلا يلقى
من الناس العقوق.
معنى اين كلمه به پارسى: مردمان نيكوى نگويند و طاعت دارى ننمايند آن كس را
كه بخيل باشد از بهر آنكه از او خيرى نبينند ونفعي نگيريند، شعر:
هر كه را بخل پيشه شد دگران * نيست ممكن كه طاعتش دارند
حق گزاريست طاعت و او را * نبود حق چگونه بگزارند
9

كلمهء شانزدهم - لاصحة مع النهم.
نيست تندرستى با بسيار خوردن.
معنى اين كلمه بتازى: من قل غذاوه قلت أدواؤه، و من كثر طعامه
كثرت أسقامه.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه بسيار خورد پيوسته معدهء وى گران و تن او
ناتوان باشد، و هر كه اندك خورد حال او مخالف اين بود، شعر:
نشود جمع هيچ مردم را * تندرستى و خوردن بسيار
مذهب خويش سازكم خوردن * گرت جان عزيز هست به كار
كلمه هفدهم - لاشرف مع سوء الادب.
نيست بزرگى بابدى ادب.
معنى اين كلمه بتازى: علو الرتب لا ينال الا به حسن الادب.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه بى ادب باشد از بزرگى محروم ماند و به درجهء
أشراف وأكابر وأعيان وأماثل نرسد، شعر:
بى ادب مرد كى شود مهتر * گرچه او را جلالت از نسب است
با ادب باش تا بزرگ شوى * كه بزرگى نتيجهء ادب است
كلمهء هجدهم - لا اجتناب من محرم مع الحرص.
نيست دور شدن از حرام با حرص.
معنى اين كلمه بتازى: اياك والحرص فان الحرص يلقى صاحبه في
المحذورات، ويقوده الى المحظورات.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه را در طبيعت حرص سرشته شد، نتواند كه از
حرام بگريزد يا از محظورات بپرهيزد، شعر:
10

حرص سوى محرمات كشد * خنك آنر كه حرص را بگذاشت
گر نخواهى كه در حرام افتى * دستت از حرص مىببايد داشت
كلمهء نوزدهم - لا راحة مع الحسد.
نيست راحتى با حسد
معنى اين كلمه بتازى: الحسود يغتم بما يفيض الله من خيره على غيره،
وخيرات الله الحاصلة في بلاده الواصلة الى عباده لا تنقطع ركائبها
ولا تنقشع سحائبها فلاجل هذا لا يكون للحسود قط في الحياة طيب،
و من الراحات نصيب.
معنى اين كلمة به پارسى: مردم (1) حسود پيوسته از نيكوييى كه خداى تعالى ديگران
را داده باشد اندوهگين باشد و راحت عمر و لذت عيش نيابد، شعر:
از حسد دور باش و شاد بزى * با حسد هيچ كس نباشد شاد
گر طرب را نكاح خواهى كرد * مر حسد را طلاق بايد داد
كلمهء بيستم - لا محبة مع مراء.
نست دوستى بالجاج.
معنى اين كله بتازى.
اللجاج يورث العداوة، ويذهب من العيش
الحلاوة.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه لجاج پيشه كند مردمان از دوستى او گربزند
و از مجالست او بپرهيزند، شعر:
ابله است آنكه فعل اوست لجاج * ابلهى را كجا علاج بود * ابلهى را كجا علاج بود
تا توانى لجاج پيشه مكن * كافت دوستى لجاج بود
كلمهء بيست و يكم - لا سؤدد مع انتقام.

(1) - در برهان قاطع گفته: " مردم يك شخص واحد را گويند از آدمى، ترجمهء انسان
است، مردمان جمع آنست، و مردمك تصغير آن ".
11

نيست مهترى با كينه خواستن.
معنى اين كلمه بتازى: الرجل المنتقم لا يقطف له ثمرات السعادة،
ولا يعقد عليه خرزات السيادة.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه خواهد كه مهتر شود او را دست از كينه خواستن
ببايد داشت و مذهب انتقام را به يكبارگى ببايد گذاشت و تا بتواند به عفو بايد كوشيد
و لباس احتمال بايد پوشيد (1)، شعر:
صولت انتقام از مردم * دولت مهترى كند باطل
از ره انتقام يكسو شو *
تا نمانى زمهترى عاطل
كلمهء بيست و دوم - لا زيارة مع زعارة (2).
نيست زيارت با بدخوئى.
معنى اين كلمه بتازى: ينبغى ان يكون الانسان عند زيارة صديقه حسن
الخلق، رقيق حواشى النطق، فان الزائر إذا كان زعرا لا يكون زائرا
بل يكون أسد زائرا.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه به زيارت كسى رود بايد كه به وقت زيارت خوشخوى
و گشاده روى باشد چه اگر در آن وقت بدخوئى كند و از سنن (3) وفق و لطف قولا وفعلا
عدول نمايد، آن زيارت را باطل كرده باشد، شعر:
چون زيارت كنى عزيزى را * روى خوش دار و خوى از آن خوشتر
چه اگر بدخوئى كنى آنجا * آن زيارت شود هبا وهدر
كلمهء بيست و سوم - لا صواب مع ترك المشورة.

(1) - در نسخه ديگر: " و تا تواند به عفو كوشد، و لباس احتمال پوشد ".
(2) - زمخشرى در أساس البلاغه گفته: " زعر الرجل زعرا (كفرح) إذ اساء خلقه
وقل خيره، وخلق زعر (ككتف) معر، وفيه زعر وزعارة بالتخفيف والتشديد ".
(3) - " سنن " بفتح سين ونون بمعنى جاده وشاهراه است.
12

نيست صواب بافرو گذاشتن مشورت و تدبير.
معنى اين كلمه بتازى: المشاورة في الامور داعية الى الصواب والصلاح،
هادية الى النجاة والنجاح.
معنى اين كلمه به پارسى: در همه كارها با عقلا مشاورت و با علما مذاكرات
بايد كرد، چه مشاورت مرد را به صوب رساند و مذاكرت از خطا باز دارد، شعر:
مشورت رهبر صواب آمد * در همه كار مشورت بايد
گارآنكس كه مشورت نكند * نادره باشد ار صواب آيد
كلمهء بيست و چهارم - لامروءة لكذوب.
نيست مروت مر دروغگو را.
معنى اين كلمه بتازى: من لم يكن له صدق الاقوال لم يكن له حسن
الافعال فيكون خاليا من خصائص المروة، عاريا من ملابس الفتوة،
ولهذا قيل: الصدق ام الفضائل، والكذب ام الرذائل.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه را صدق گفتار نباشد حسن كردار نباشد، و هر كه
چنين باشد از مروت خالي و از فتوت عارى بود، شعر:
هر كه باشد دروغ زن به روى * از مروت كجا فروغ بود
گر كند عهد آن خداع بود * وردهد وعده، آن دروغ بود
كلمهء بيست و بنجم - لا وفاء لملول.
نيست وفا مردم ملول را.
معنى اين كلمة بتازى: الانسان إذا كان ملولا لا يعتمد على عهده،
ولا يعول على وعده، فانه إذا مل نقض العهد، واذ سئم اخلف الوعد.
13

معنى اين كلمه به پارسى: هر كه او ملول باشد بر عهد بستن و دوستى جستن او هيج
اعتماد نباشد، از بهر آنكه چون سلطان ملالت و شيطان سامت بروى مستولى گردد
هم عهد را بشكند و هم دوستى را تباه كند، شعر:
مطلوب تو وفا زمرد ملول * نشود مجتمع ملال و وفا
گر كند عهد چون ملالت خاست * بشكند عهد را بدست جفا
كلمهء بيست و ششم - لاكرم اعز من التقى.
نيست هيچ كرم بزرگوارتر از پرهيزگارى.
معنى اين كلمه بتازى: من كان تقيا فهو عند الله مكرم وعند الناس معظم،
ان اكرمكم عند الله اتقاكم.
ولها معنى آخر وهو:
ان الكرم على نوعين، أحدهما ان يكف الانسان شره عن غيره،
وثانيهما ان يجعل الانسان نصيبا للغير من خيره، فالاول يسمى
تقى وزهادة، والثانى يسمى جودا وافادة، والاول اشرف من الثاني
لان فائدته اتم ومنفعته اعم، ولهذا كانت الانبياء صلوات الله عليهم
يأمرون (1) بكف الاذى عن الناس.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه پرهيزگارى كند به نزديك خداى عزوجل
گرامى بود و به نزديك خلق بزرگوار.
و نيز اين كلمه را معنى ديكر توان گفت و آن معنى آنست كه:
كرم دو گونه است، يك گونه آنست كه خلق را از شر خويش ايمن دارى،
واين پرهيزگاريست، وگونهء ديگر آنست گه خلق را از خير خويش نصيب دهى،
و اين جوانمردى است، و پرهيزگارى شريف‌تراز جوانمرديست بحكم آنكه فايدهء او كامل‌تر
است و منفعت او شامل‌تر، شعر:

(1) - در نسخهء ديگر: " يوصون ".
14

گر كريمى به راه تقوى رو * زآنكه تقوى سر همه كرمست
ناگرفتن درم زوجه حرام * بهتر ازبذل گردن درمست
گلمهء بيست وهفتهم - لاشرف اعلى من الاسلام.
نيست هيچ بلند پابه‌تر از اسلام.
معنى اين كلمه بتازى: المسلم عزيز عند الله وان رق حاله، والكافر ذليل
عند الله وان كثر ماله، واي شرف يكون اعلى من العزة المؤبدة واوفى
من الكرامة المخلدة...!؟
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه مسلمان شد بعز جاودانى و شرف دو جهانى رسيد
وعقلا دانند كه عز مخلد وشرف مؤبد بهتر ست ازملك گذرنده و مال نا پايدارنده، شعر:
اي كه در ذل كفر ماندستى * عز اسلام داده از كف
گر شرف بايدت مسلمان شو * كه چو اسلام نيست هيج شرف
گلمه بيست وهشتم - لا معقل احسن من الورع.
نيست پناهى نيكوتراز پر هيز گارى.
معنى اين كلمه بتازى: الورع للانسان احسن معقل ومعاذ، واحصن موئل
وملاذ.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه خواهدتا از حوادث دنيا ونوائب عقبى امان
يابد او را در قعلهء ورع بايد گريخت و در حصار تقوى جاى حصين طلبيد، چه ببركات ورع
هيچ آفت در دنيا و دين بدو نرسد، شعر:
اى كه از دفع لشكر آفات * عاجزى وتراسپا هي نيست
درپناه ورع گريز ازآنك * ازورع نيكتر پناهى نيست
كلمهء بيست ونهم - لاشفيع انجح من التوبة.
نيست هيج شفيع حاجت روا ازتوبه.
15

معنى اين كلمه بتازى: من تمسك بحبل التوبة والاعتذار وتشبث بذيل
الندامة والاستغفار ثم اشتغل بعد ذلك برفع حاجاته وعرض مهماته
على الحضرة الالهية فانه ببركة توبته تقضى حاجاته وان كثرت
وتكفى مهماته وان كبرت.
ولها معنى آخر
وهو: ان العبد إذا جنى جناية مقتضية للمعاتبة مستدعية للمعاقبة
فلا مخلص له من اظفار تلك الافة ومن مخالب تلك المخافة الا
بالشفاعة أو بالتوبة لكن جاز ان يكون كثرة الشفاعات تهيج غضب
الحليم وتشعل لهب الكريم فيحرم الجاني بسبب ذلك برد العفو المطلوب
زلاله، المحبوب ظلاله، وكثرة التذلل عند الاقرار بالحوبة والاظهار
للتوبة يحبها كل احد ويرق لها كل خلد فأذن التوبة من الشفاعة
أشفع ولضرر العقوبة ادفع.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه توبه كند از گناه و از خداى عز وجل حاجت
خواهد خداى عز وجل به بركت توبه آن حاجت او را رواگر داند پس هيچ شفيعى
در دين و دنيا و آخرت و اولى بهتر از توبه نباشد.
و نيز اين كلمه را معنى ديگر توان گفت و آن معنى آنست كه:
اگر كهترى گناهى كند و مهترى بروخشم آلودشود پس آن كهتر مجرم توبه كند
و دست استعفا در حبل اعتذار و دامن استغفار زند و خضوع و خشوع نمودن گيرد
اين حال برضاى مهتر نزديكتر از آن باشد كه مردمان رود و شفيع انگيزد
ومهتر را از جوانب ابرام نمايد و در سر دهد تا راضى شود، شعر:
اى كه بىحدگناه كردستى * مى نترسى از آن فعال شنيع
توبه كن تا رضاى حق بينى * كه به از توبه نيست هيچ شفيع
16

كلمهء سى ام - لا لباس أجمل من السلامة.
نيست هيچ پوشيدنى نيكوتر از سلامت.
معنى اين كلمه بتازى: السلامة للانسان اصفى شربه يحتسيها، واضفى
حلة يكتسيها.
معنى اين كلمه به پارسى: چون مرد كاس صحت نوشيد، و لباس سلامت
پوشيد مىبايد كه قناعت كند و گرد افزونى نگردد تا به سبب طمع فاسد و طلب زايد
آن جام صحت و جامهء سلامت را بباد ندهد، شعر:
مرد را گر زعقل (1) با بهره است * هيج كسوت به از سلامت نيست
به سلامت اگر نباشد شاد * كسوت او بجز ندامت نيست
كلمهء سى ويكم - لاداء اعيى من الجهل.
نيست هيچ دردى بىدرمان‌تر از نادانى.
معنى اين كلمه بتازى الجهل ليس لدائه علاج، ولا لظلمائه (2) سراج،
ولا لغمائه انفراج.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه را كه جهل درغريزت مركوز شد، و نادانى
در جبلت سرشته شد نصيحت هيج عاقل وموعظت هيج فاضل او را سود ندارد، و هرگز
دامن از جهالت و آستين از ضلالت وانگذارد لا تبديل لخلق الله، شعر:
علم در ديست نيگ باقيمت * جهل در ديست سخت بىدرمان
نيست از جهل جز شقاوت نفس * نيست از علم جز سعادت جان
كلمه و دوم - لامرض اضنى من قلة العقل.
نيست هيج بيمارى نزارتر از اندكى عقل.
معنى اين كلمه بتازى: قلة العقل اشد الم واشق سقم، قيل لواحد:

(1) - درنسخهء ديگر: " اگر از عقل مرد ". (2) - درنسخه ديگر: " ولا لظلامته. "
17

استراح من لا عقل له، قال لا بل مستراح من لا عقل له.
معنى اين كلمه به پارسى: هيچ بيمارى صعب تر از كم خردى نيست، بسبب
آنكه مردم صحيح آن باشد كه از او افعال قويم و اعمال مستقيم صادر گردد، و هيچ
كم خردى برين گونه نيست پس هيچ كم خرد صحيح نيست، شعر:
اى كه روز و شب از طريق علاج * در فزونى جسم و جان خودى
پارهء درخرد فزاى كه نيست * هيج بيماريى چو كم خردى
كلمهء سى و سوم - لسانك يقتضيك ما عودته (1).
زبان تو تقاضا كند تو را آنچه عادت كردهء تو آن را.
معنى اين كلمه بتازى: عود لسانك من القول اجمله ومن الخير اكمله،
فانك ان عودته الشر لم تأمن ان تبدر منه أو تصدر عنه على موجب
عادتك لا على موجب ارادتك كلمة شر تكدر كاسك بل تطير راسك.
معنى اين كلمه به پارسى: زبان را بنيك خوى بايد كرد، وبربد خوى نبايد كرد،
چه روا بود كه بحكم عادت بر زبان در موضعى نازك از آن بد كه بر آن خوى كرده باشد
كلمهء رود كه خداوند و زبان را زيان دارد، شعر:
بر نكو خوى كن زبانت را * كان رود بر زبان كه خوى كند
خوى خود را چوبد گنى روزى * پيش خلقت سياه روى كند
كلمه سى وچهارم - المرء عدو ما جهله.
مرد دشمن است آن چيزى را كه نداند.
معنى اين كلمه بتازى: المرء إذا لم يعرف علما قرع (2) مروته، ومزق (3)

(1) - ناظر باين است اين بيت: "
عود لسانك قول الصدق تحظ به * ان اللسان لما عودت معتاد ".
(2) - زمخشرى درأساس البلاغه گفته: " ومن المجاز: قرع مروته، قال أبو ذؤيب:
حتى كأنى للحواث مروة * بصفا المشرق كل يوم تقرع ".
(3) - " مزق " (بتخفيف زاى تشديد آن) = پاره كردودر اينجا قرائت آن بتخفيف بهترست.
18

فروته (1)، و ذم اربابه وعاب (2) اصحابه.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه علمى را نداند پيوسته در پوستين آن علم و عالم
افتان بود، و اصحاب آن علم را مذمت كند و بد مىگويد، شعر:
مردمان دشمنند علمى را * كه زنقصان (3) خود ندانندش
علم اگرچه خلاصه دين است * چون ندانند كفر خوانندش
كلمهء سى و بنچم - رحم الله امرء عرف قدره و لم يتعد طوره.
رحمت كنادبر آن مردى كه بشناخت قدر خود و درنگذشت از حد خويش.
معنى اين كلمه بتازى: رحم الله امرء عرف انه من فطر من صلصال لا
من سلسال، و خلق من ماء مهين لا من ماء معين، فلم يتكبر على اقرانه
و لم يتجبر على اخوانه.
معنى اين كلمه به پارسى: مردم را چنان بود كه قدر خويش بداند و از اندازهء
خويش درنگذرد تا هم از خالق رحمت يابد و هم از خلايق مدحت، شعر:
رحمت ايزدى بر آن گس باد * كه عنان در كف جنون ننهد
قدر خود را بداند و هرگز * قدم از حد خود برون ننهد
كلمهء سى و ششم - اعادة الاعتذار تذكير للذنب.
ديگر باره عذر خواستن ياد دادن بود مر گناه را.
معنى اين كلمه بتازى: إذا اذنبت ذنبا فلا تعتذر منه الا كرة واحدة
ولا تستغفر منه الامرة فاردة، فان اعادة العذر مذكرة للذنوب، مقررة
للعيوب.

(1) - " فروه " بفتح فاء وسكون راء وفتح واو بمعنى پوستين است " وبوسين دريدن "
كنايه ازبد گوئى و غيبت است چنان كه در عربى و فارسى در اين معنى بسيار به كار رفته است.
(2) - در نسخهء ديگر: " عادى " و بمناسبت " عدو " بهترست. (3) - در نسخهء ديگر: " كه زتقصير خويش ".
19

معنى اين كلمه به پارسى: چون از گناهى يك بار عذر خواستى ديگر بار بسر آن
عذر مرو، چه تازه كردن عذر تازه كردن گناه باشد، شعر:
عذر يك بار خواه از گنهى * كز دوبارست نقص، جاه ترا
بسرعذر باز رفتن تو * تازه كردن بود گناه ترا
كلمهء سى وهفتم - النصح بين الملا تقريع.
نصيحت در ميان انجمن سرزنش باشد.
معنى اين كلمه بتازى: من نصح اخاه على الملا من الناس فقد هتك ستره
وافشى سره (1).
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه دوسى را نصيحت كند تنها بايد كرد چه نصيحت
در ميان مردمان فضيحت بود، شعر:
گر نصيحت كنى بخلوت كن * كه جز اين شيوهء نصيحت نيست
هر نصيحت كه برملا باشد * آن نصيحت بجز فضيحت نيست
كلمهء سى و هشتم - إذا تم العقل نقص الكلام.
چون تمام شود عقل بكاهد سخن.
معنى اين كلمه بتازى: المرء إذا تم عقله لم يتكلم الا به قدر الحاجة
و لم يحم حول (2) الهذيان واللجاجة.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه را عقل تمام باشد در مجامع بيهوده نگويد، و ناپيموده
نجويد، زبان خويش را از گفتار بىفايده نگاه دارد خاصه از سخنى گه زيان آرد، شعر:
هر كه را اندك است مبلغ عقل * بيهده كفتنش بود بسيار
مرد را عقل چون بيفزايد در مجامع بكاهدش گفتار
كلمه سى و نهم - الشفيع جناح الطالب.

(1) - در نسخه ديگر: " سوأته ". (2) - در هر دو نسخه: " حوم " وقياسا تصحيح شد،
يقال: حام حول الشى ومنه الحديث: من حام حول الحمى برشك ان يقع فيه.
20

شفيع بال جوينده است.
معنى اين كلمه بتازى: الطالب بواسطة الشفيع يصل الى مرامة ومطلبه،
كما ان الطائر بواسطة الجناح يصل الى مطعمه ومشربه.
معنى اين كلمه به پارسى: چون مردم را بنزد كسى حاجتى افتد و آن حاجت به زبان
خويش رفع نتواند كرد دست در دامن شفيعى زند و به عنايت آن شفيع بحاجت خويش
رسد چنان كه مرغ باستظهار بال به مطعم ومشرب خويش رسد، شعر:
اى كه هستى تو طالب حاجت * بيخ نوميدى زا دلت بركن
تا به مطلوب خود رسى زملوك * دست در دا من شفيعى زن
كلمه چهلم - نفاق المرء ذلة.
نفاق مرد خوارى باشد او را.
معنى اين كلمه بتازى: المنافق يكون ذليلا عند الخالق وحقيرا عند الخلائق.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه نفاق پيشه كند و ظاهر خويش به خلاف باطن
دارد او به نزديك خداى عزوجل ذليل باشد و به نزديك آدميان حقير، شعر:
اى كه دارى نفاق اندر دل * خار بادت خليده اندرحلق
هر كه سازد نقاق پيشه خويش * خوار گردد به نزد خالق و خلق
كلمهء چهل و يكم - نعمة الجاهل كروضة في مزبلة.
نعمت نادان چون سبزه زاريست در سرگين دانى.
معنى اين كلمه بتازى: نعمة من لا علم لديه، ولا اثر من الفضل عليه
كروضة في مزبلة وضعت في غير موضعها ووقعت في غير موقعها.
معنى اين كلمه به پارسى: مردم نادان سزاوار نعمت و شايسته حشمت نباشد
و اگر نعمتى يابد يا حشمتى بدست آرد برو نزيبد چنان كه سبزه زار در مزبله نزيبد
21

و نيكو نيايد، شعر:
اى كه دارى هنر ندارى مال * مكن از كردگار خود گلهء
نعمت جهل را مخواه كه هست * روضهء در ميان مزبلهء
كلمهء چهل و دوم - الجزع اتعب من الصبر.
زارى كردن دشوار تزاز صبر كردن است.
معنى اين كلمه بتازى: الجزع من الصبر اتعب، والقلق من السكون
اصعب.
معنى اين كلمه به پارسى: جزع كردن در وقوع نوائب و نزول مصائب
دشوارتر و رنجور كننده از صبر و قرار و سكون و وقارست، شعر:
در حوادث بصبر كوش كه صبر * برضاى خداى مقرونست
تن مده درجزع گه رنج جزع صد ره از رنج صبر افزونست
كلمهء چهل و سوم - المسؤول حر حتى يعد.
مرد مسئول آزادست تا آن وقت گه وعده دهد.
معنى اين كلمه بتازى: المسؤول ما لم يعد كان بالخيار في المنع والاعطاء
والاسراع والابطاء، فإذا وعد صار انجاز الوعد لازما في ذمته واجبا
على همته.
معنى اين كلمه به پارسى: مرد مسئول تا وعده نداده و زبان در گرو نكرده
است آزادست و زمام ايثار وعنان اختيار در دست اوست اگر خواهد بكند و اگر خواهد
نكند، اما چون وعده داد و زبان گرو كرد در بند وفا كردن وعده ماند و زمام ايثار
وعنا اختيار از روى مردمى از دست او بيرون شود.
22

و اين كلمه را معنيى ديگر توان گفت و آن اينست كه:
مرد مسئول تا وعده نداده است و زبان گرونكرده سائل او را حر داند و آزاده
خواند، اما چون وعده داد و زبان گروكرد سائل درحريت او متوقف و در آزادگى
وى متشكك گشت، و منتظر ماند، اگر وعده را وفا كند گويد كه: حرست و آزاده، و اگر
وعده را وفا نكند گويد: نه حرست و نه آزاده، شعر:
مرد مسئول چون دهد وعده * خويشتن در مقام شك فكند
هست حر گرره وفا سپرد * نيست حر گر در خلاف زند
كلمهء چهل و چهارم - اكبر الاعداء اخفاهم مكيدة.
بزرگترين دشمنان آن باشد كه پوشيده‌تر باشد مكرو كيد أو.
معنى اين كلمه بتازى: اكبر الاعداء من يستر مكايد شره ومصايد
ضره، ويكتم غوائل غدره وحبائل مكره.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه دشمنى نهان دارد و دوستى آشكارا كندا و بدترين
دشمنان و بزرگترين ايشان باشد، از بهر آنكه حذر از دشمن ظاهر ممكن است و از
دشمن باطن ممكن نيست، شعر:
بدترين دشمنى تو آن را دان * كه به ظاهر تو را نمايد بر
هست ممكن حذر زدشمن جهر * نيست ممكن حذر زدشمن سر
كلمهء چهل و پنجم - من طلب ما لا يعنيه فاته ما يعنيه
هر كه طلب كند آنچه او را به كار نيايد ازو بشود آنچه او را به كار آيد.
معنى اين كلمه بتازى: من طلب مالا يعنيه وحاول ما لا يغنيه فاته
ما ينفعه في المهمات وجازه ما يمنعه من الملمات.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه چيزى طلب كند كه لايق كار و در خور روزگار
او نبود فوت و ضايع شود ازو آنچه لايق كار و درخور روزگار او باشد و با قول رسول
عليه السلام مطابق وموافق است كه:
23

من حسن اسلام المرء تركه ما لا يعنيه، شعر:
آنچه نايد به كار مردم را * كه (1) بجستنش هيچ بكرآيد
فوت گردد زدست اوبى شك * آنچه او را همى به كار آيد
كلمهء چهل و ششم - السامع للغيبة احد المغتابين.
شنوندهء غيبت يكى از دو غيبت گننده است.
معنى اين كلمه بتازى: السامع للغيبة شريك للمغتاب فيما يستحقه من
نكال العاجلة ووبال الاجلة.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه غيبت كسى كه غايب باشد بشنود و رضا دهد
بدان و غيبت كننده را ملامت نكند و آن غيبت را عذرى ننهد او يكى از دو غيبت كننده
باشد، و در مذمت دنيا و عقوبت آخرت با غيبت كننده شريك بود، شعر:
تا توانى مخواه غيبت كس * نه گه جد و نه گه طيبت
هر كه او غيبت كسى شنود * هست همچون كنندهء غيبت
كلمهء چهل و هفتم - الذل مع الطمع.
خوارى با طمع است.
معنى اين كلمه بتازى: قد ذل من طمع، وقد عز من قنع.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه به نزديك مردمان اختلاط از بهر طمع دارد
و مردمان را آن حال ازو معلوم شود مردمان او را دشمن گيرند ودرو به چشم خوارى
نگرند و هرگز به نزيدك هيچ كس شرف و عزت نيابد، شعر:
هر كه دارد طمع بمال كسان * تنش در رنج و جانش درجزع است
تا توانى طمع مكن زيراك * هرچه خواريست جمله در طمع است
كلمهء چهل و هشتم - الراحة مع الياس.
راحت بانوميدى است.

(1) - در نسخهء ديگر: " گر ".
24

معنى اين كلمه بتازى: من تعلق باذيال الياس، و قطع رجاءه من اموال
الناس، عاش في دعة لا يشوبها نصب، وفى راحة لا ينوبها تعب
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه اميد از اموال خلق ببرد و در دنيا طمع تجمل
و زينت ندارد پيوسته قرين راحت باشد وعمر در آسايش گذارد، شعر:
تا تو دل در اميد بستستى * هرچه رنج است جمله در دل تست
چون بريدى اميد از دگران * هرچه آن راحتست حاصل تست
كلمهء چهل و نهم - الحرمان مع الحرص.
نوميدى با حرص است.
معنى اين كلمه بتازى: كل حريص محروم وكل طماع مذموم.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه بر چيزى حريص ترو مولع تر، او از آن چيز
محروم تروبى بهره تر، شعر:
اى كه حرص ماندهء شب و روز * باتن مستمند و با دل ريش
از ره حرص دور شو زيراك * هر كجا حرص بيش حرمان بيش
گلمهء پنجاهم - من كثر مزاحه لم يخل من حقد عليه أو استخفاف به. هركه بسيار شود مزاح أو، خالي نبود از كينهء برو يا استخفافى بدو.
معنى اين كلمه بتازى: من تعود المزاح حقد عليه الاكابر واستخف
به الاصاغر.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه بسيار مزاح كند پيوسته بزرگان برو گينه ور
باشند وخردان به دو استخفاف رسانند، و او هرگز از كينهء بزرگان واستخفاف خردان
خالى نبود: شعر: هر كه سازد مزاح پيشهء خويش * گر أميرست پاسبان گردد
در همه ديده ها سبك باشد بر همه سينه ها گران گردد
25

كلمهء پنجاه و يكم - عبد الشهوة أذل من عبد الرق.
بنده شهوت ترست ذليل از بندهء درم خريده.
معنى اين كلمه بتازى: العبد المشترى قد يعزه مولاه وقد يكرمه من
اشتراه اما عبد الشهوة فانه يكون ابدا في كل عين ذليلا مستحقرا، وفى
كل قلب مهانا مستصغرا.
معنى اين كلمه به پارسى - هر كه در بند شهوت باشد او آن كس خوارتر باشد
كه در بند بندگى باشد، زيرا كه وقت وقت خداوند را بر بندهء درم خريدهء خويش
مهر آيد واعزاز كند او را، اما هرگز هيچ كس را به هيچ وقت بر كسى كه دربند
شهوت باشد مهر نيايد مهر نيايد و او را اعزاز نكند، شعر:
هر كه او بنده گشت شهوت را * همست نفس خسيس و طبع لئيم
بندهء شهوتست در خوارى * بتر از بندهء خريده بسيم كلمه پنجاه و دوم - الحاسد مغتاظ على من لا ذنب له.
حسد كننده خشم آلوده بود بر آن كس كه او را هيچ گناه نبود.
معنى اين كلمه بتازى: الحاسد غضبان على من لم يظهر منه جرم
و لم يحدث منه ظلم، و ما غضب الحاسد على المحسود الا بسبب نعم
ساقها الله إليه واياد افاضها عليه.
معنى اين كلمه به پارسى: حسود چون با كسى نعمتي بيند خواهد گه آن نعمت
او را باشد و آن كس را نباشد و بدين سبب بر آن كس خشم آلود بود و او را دشمن
گيرد و پيوسته در زوال نعمت او كوشد بىآنكه از آن كس جرمى پيدا آمده باشد
يا جنايتى ظاهر شده، شعر:
هست مرد حسود آلود * بر كسى كو نكرد هيج گناه
26

نعمت خلق ديد نتواند * رنجه باشد ز اصطناع (1) إله
كلمهء پنجاه و سوم - كفى بالظفر شفيعا للمذنب.
بسنده است ظفر شفيع گنار هكار.
معنى اين كلمه بتازى: إذا ظفرت بالمذنب فاقبل فيه شفاعة ظفرك، واعف
عنه فان العفو أحسن سيرك.
معنى اين كلمه به پارسى: گناهكار را شفيع ظفر توبس است برو، بس چون ظفر يافتى
بعفو كوش، و لباس تجاوز برو پوش، شعر:
بر گنهكار چون شدى قادر * عفو كن زانكه بى گنه كس نيست
ور مرو را شفيع كس نبود * ظفر تو شفيع اوبس نيست..!؟
كلمه پنجاه و چهارم - رب ساع فيما يضره.
بسا كوشنده در جيزى گه او را زيان دارد.
معنى اين كلمه بتازى: رب انسان يسعى في أمر يضر ذاته ويسر عداته.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه در كارى بكوشد واجب نيست كه از آن منفعت
يابد، چه بسيار باشد كه بكوشد و عاقبت از آن كار زيان بيند، شعر:
اى بسا كس كه طالب كاريست * گه در آن كار باشدش خذلان
ناصح او شود از آن غمگين * حاسد او شود از آن شادان
كلمهء پنچاه وپنچم - لا تتكل على المنى فانها بضائع النوكى.
تكيه مكن بر آرزوها كه آن بضاعت احمقانست.
معنى اين كلمه بتازى: لا تعتمد على الهوى، والا تتكل على المنى
فليس كل ما يهواه الانسان يملكه ولا كل ما يتمناه يدركه (2)، واعلم ان

(1) - " اصطناع " بمعنى نيكوپر وردن است، در قرآن مجيد آمده: واصطنعتك لنفسي.
(2) - گويا عبارت از اين بيت متنبي مأخوذ است:
" ماكل ما يتمنى المرء يدركه * تجرى الرياح بما لا تشتهي السفن "
27

الاعتماد على الهوى والاتكال على المنى من يمن شيم الحمقى وخصال النوكى.
معنى اين كلمه به پارسى: بر آرزو اعتماد نبايد كرد و بر موجب آرزو خويشتن
در خطر نبايد افكند كه نه هر چه آرزوست به تو دهند ومقاليد آن در دست تو نهند
و ببايد دانست كه اعتماد كردن برآرزو وهواپرستى عادت ابله پيشگان وبضاعت
كوته انديشگان است.
و اين كلمه را معنى ديگر توان گفت
و آن معنى آنست كه: برمجرد آرزو اعتماد نبايد كرد ليكن در طلب آنچه آرزو
باشد جهد بايد نمود و رنج بايد برد تا بدست آيد و يافته گردد ان شاء الله تعالى، شعر:
تكيه برآرزو مكن كه نه هرچ * آرزو با شدت ببخشد حق
هر كه بر آرزو گند تكيه * ببر عاقلان بود احمق
كلمهء بنچاه و ششم - الياس حر والرجاء عبد.
نوميدى آزادست و اميد بنده است.
معنى اين كلمه بتازى: من قطع الرجاء عن الناس خرج من رق خدمتهم
وخلص من قيد طاعتهم وهذا هو الحرية، و من عقد الرجاء بالناس بقى
في رق خدمتهم ووقع في قيد طاعتهم وهذا هو العبودية.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه از احسان كسى نوميد شد از بند او بيرون آمد
و ازمذلت خدمت او باز رست و اين نشان آزاديست، و هر كه اميد در احسان كسى
بست در بند او ماند و بذل خدمت او گرفتار شد و اين نشان بندگى باشد، شعر:
گر بريدى زمردمان اميد * بتن آزادى وبدل شادى
وربديشان اميد در بستى * دادى از دست عز آزادى
كلمهء پنچاه و هفتم - ظن العاقل كهانه.
گمان خردمند از اختر گوئى است.
28

معنى اين كلمه بتازى: قد يصدق ظن العاقل بسبب فطانته (1) كما يصدق
حكم الكاهن بسبب كهانته.
معنى اين كلمه به پارسى: بسيار باشد كه گمان عاقل راست آيد چنان كه بسيار
باشد كه گمان و حكم اختر گوى راست آيد، شعر:
هر اشارت كه مرد عاقل كرد * بر اشارات او مزيد مجوى
ظن عاقل بود بهر كارى * در اصابت چو حكم اختركوى
كلمه پنجاه و هشتم - من نظر اعتبر.
هر كه بنگرست عبرت گرفت.
معنى اين كلمه بتازى: من لحظ واختبر اتعظ واعتبر.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه در احوال دنيا و امور عقبى بنگرد و يك تأمل
گند عبرت گيرد و از آنچه زيانكار باشد بگريزد و بدانچه سودمند باشد درآويزد، شعر:
مرد در كارها چو كرد نظر
بهرهء اعتبرا از آن برداشت
هر چه ان سودمند بود گرفت * هر چه ناسودمند بود گذاشت
كلمهء پنچاه و نهم لعداوة شغل.
دشمنى كردن كاريست صعب.
معنى اين كلمه بتازى: العداوة شغل يشغل صاحبها عما هو الاليق به
والاولى في مصالح الاخرة والاولى.
معنى اين كلمه به بارسى: دشمنى كاريست بىفايده، و از همه كارهاى با فايده
بازدارنده و منع كننده، شعر:
هر كه پيشه كند عداوت خلق * از همه چيزها جدا گردد
گه دلش خسته عنا باشد گه تنش بستهء بلا گردد

(1) - فيومى در مصباح المنير گفته: " فطن للامر من باب تعب و قتل فطنا وفطنه
وفطانه بالكسر في الكل = حذق به وفهم وادرك " و ساير كتب بفتح فاء ضبط گرده اند.
29

كلمهء شصتم - القلب إذا أكره عمى.
دل چون بستم فرموده شد كور گردد.
معنى اين كلمه بتازى: القلب إذا أكره على معرفة علم حدث له الملال
و ظهر له الكلال وفسد منه النظر وذهب عنه البصر حتى لا يعلم
ما يعلم ولا يفهم ما يفهم.
معنى اين كلمه به پارسى: چون دل (1) رنجانيده شود درد انستن چيزى كور گردد
. ان چيز در نيا بد پس عنان دل در وقت تحصيل علم به دو بايداد وبارى كه زيارت
از طاقت او باشد برو نبايد نها تا او عاجز و سر گردان و متحير و نالان نماند، شعر:
بستم دل بسوى علم مبر * كان ستم آتش دل افروزد
هيچ خاطر وگرچه تيز بود * بستم هيچ علم نياموزد كلمه شصت ويكم - الادب صورة العقل.
با ادب بودن صورت عقل است.
معنى اين كلمه بتازى: صورة العقل هي الافعال المهذبة، والاقوال
المصوبة، والحركات المادبة، والسكنات المرتبة.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه عقل باشد نشان او آن بود كه گفتار او
گزيده. و كردار او پسنديده باشد، وبماردمان بأدب نشيند وبأدب خيزد، و از موارد
ندامت ومراصد ملامت اجنتاب نمايد و بپرهيزد، شعر:
با ادب اش درهمه احوال * كه ادب نام نيك را سبب است
عاقل آنست كو ادب دارد * نيست عاقل كسى كه بى ادب است
كلمهء شصت و دوم - لا حياء لحريص.

(1) - در نسخهء ديگر: " چون دل را ".
30

نيست شرم مردم حريص را.
معنى اين كلمه بتازى: من استولى عليه الحرص ذهب عن عينه الماء
وعن وجهه الحياء.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه بر چيزى از مطالب دنى ولذات بدنى حريص
باشد او را در طلب آن چيز از هيچ آفريده شرم نيايد و بملامت هيچ ملامت كننده
التفات ننمايد، شعر:
هر كه باشد حريص بر چيزى * نايد أو راز جستن آن شرم
برود از نهاد أو خجلت بشود از سرشت أو آزرم
كلمهء شصت وسيم - من لانت أسافله صلبت أعاليه.
هر كه نرم باشد زيردستان او سخت باشند زير دستان او.
معنى اين كلمه بتازى: من لم ينصره الصغار قهره الكبار (1).
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه را زيردستان نرم باشند و ضعيف و او را در حوادث
نصرت و معاونت نكنند زير دستان و قويتران برو سختى نمايند و او را بمالند و قهر كنند.
و اين كلمه را معنى ديگر توان گفتن و آن معنى اينست كه:
هر كه نيمهء زير راسست داشته باشد تا برو فساد وفاحشه رفته بود
نيمهء زبر او يعنى چشم و روى وى سخت شده باشد و از هر دو آب شرم رفته باشد
و زايل گشته، شعر:
هركه باشد ضعيف اتباعش * در كف اقويا بود مقهور
نشود بى متابعان هر كز * هيچ گس برمنازعان منصور
گلمهء شصت وچهارم - من أتى (2) في عجانه قل حياؤه وبذؤ لسانه.

(1) - در بيان معنى عربي درهردو نسخه بهمين يك وجه اكتفا شده است.
(2) - در نسخهء ديگر: " أوتى ".
31

هر كه داده باشد در عجان أو اندك بود شرم أو و پليد باشد زبان أو.
معنى اين كلمه بتازى: من نزت الرجال عليه ذهب الحياء من عينه فلا
يحترز من الايذاء والايحاش، ولا يستحى من الابذاء (1) والافحاش.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه در زير مردمان خفته باشد وبرو آن جنس
فاحشه رفته، هم شرم او اندك شده باشد و هم زبان او پليد گشته، شعر:
هر كه را وقت كود كى بودست * پيشه در زير مردمان خفتن
شرم او رفته باشد و هر گز * نايد از لفظ او نكو گفتن
كلمه شصت و پنچم - السعيد من وعظ بغيره.
نيكبخت آنست كه پند داده شود به ديگرى.
معنى اين كلمه بتازى: من وعظ بغيره كان سعيدا وعن موقف الشقاوة
بعيدا.
معنى اين كلمه بپارسى: نيكبخت آن كس است كه چون ديگرى را پند دهند
و از كردار ناشايشتهء و گفتار نابايستهء باز دارند او از آن پند عبرت گيرد و نصيب
خويش بردارد و بگرد امثال آن كردار بد و گفتار ناپسند نگردد، شعر:
نيكبخت آن كسى بود كه دلش * آنچه نيكى دروست بپذيرد
ديگران را چو پند داده شود * او از آن پند بهره برگيرد
كلمه شصت و ششم - الحكمة ضاله المؤمن.
حكمت گمشدهء مؤمن است.
معنى اين كلمه بتازى المؤمن يطلب الحكمة كما يطلب الضالة

(1) - در أقرب الموارد گفته: " بذا عليه يبذو (كنصر) بذوا، وأبذى ابذاء
تكلم بالفحش ". (2) - و در منتهى الارب گفته: " بذوت عليهم، وابذيتهم = بدگفتن ايشان را ".
32

صاحبها والحسناء خاطبها (1).
معنى اين كلمه بپارسى: مؤمن هميشه طالب حكمه بود چنان كه كسى طالب
گم كردهء خويش بود، شعر:
هر كه چيزى نفيس گم شودش * بسته دارد بجستنش همت
جان آن كس كه مؤمن پاك است * هم برآن سان طلب كند حكمت
كلمهء شصت و هفتهم - الشر جامع لسماوي العيوب.
بدى بهم آرنده زشتيها و عيبها ست.
معن اين كلمه بتازى: الشر يظهر مخازي القلوب، ويجمع مساوى العيوب.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه بدى كند خبث باطن او پيدا آيد و مردمان
بر عيبهاى زشت او واقف گردند و آنچه در ذات اوست از انواع قبايح و اصناف
فضايح جمله بدانند، شعر:
تا توانى مگرد گرد بدى * گر ترا هست طينت طاهر
كزبدي فضل توشود پنهان * وزبدى عيب توشود ظاهر
كلمهء شصت و هشتم - گثره الوفاق نفاق، وكثره الخلاف شقاق.
بسيارى موافقت نمودن نفاق بود بسيارى خلاف ورزيدن بود.
معنى اين كلمه بتازى: المبالغة في الوفاق نؤدى الى المراءاة والمنافقة،
والمبالغة في الخلاف تؤدى الى المعاداة والمفارقة.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه موافقت كسى درقول و فعل بسيار كند و در آن
باب مبالغت بيرون از حد نمايد مردم را از آن شبهت ريا وريبت نفاق افتد، و هر كه
مخالفت كسى و در قول و فعل بسيار كند و در آن باب مبالغت از حد بيرون برد آن حال
بعداوت انجامد و سبب مفارقت گردد، پس در موافقت و مخالفت مردمان طريق

(1) - گويا مأخوذ ازقول أبو فراس حمداني است: " و من يخطب الحسناء لم يغلها المهر ".
33

توسط بايدگشاد، وقدم برجادهء بايدنهاد، شعر:
دروفاق كسان غلو مكنيد * گه از آن تهمت زيان آيد
وز خلاف مدام دور شويد * گه از آن دشمنى بيفزايد
كلمهء شصت و نهم - رب آمل خائب.
بسيار اميد دارندهء كه نوميد سونده بود.
معنى اين كلمه بتازى: رب آمل خاب أمله، و رب عامل ضاع عمله.
معنى اين كلمه بپارسى: بسيار كس باشد كه به چيزى اميد دارد و آن چيز او را
حاصل نيايد وعاقبة الامر نوميد گردد، شعر:
ايكه بستى اميد در چيزى * غم مخور گر نياوريش بدست
بس اميد اكه آن نگشت وفا * بس شكوفه كه بشكوفيد ونبست
كلمه هفتادم - رب رجاء يؤدى الى الحرمان.
بسا اميد كه ادا (1) كند بمحرومى.
معنى اين كلمه بتازى: ليس كل من رجا شيئا ملك ناصيته، وأدرك
قاصيته، فرب رجاء مغبته (2) حرمان، و رب زيادة عاقبتها نقصان.
معنى اين كلمه بپارسى: نه هر كه اميد در چيزى بست آن را بيافت چه بسيار
اميد دارنده است كه اميدا و وفا نشود و از آنچه در آن اميد بسته محروم ماند، شعر:
نه هر آنكو اميد چيزى كرد * كسب آن چيز باشدش آسان
بس اميدا كه هست عاقبتش * محنت يأس و آفت حرمان
كلمهء هفتاد و يكم - رب رباح يؤدى الى الخسران.
بسيار سود كه ادا كند به زيان.

(1) - يعنى مىرساند و " اداء " بفتح اسم مصدر است از أداه تأديه يعنى رسانيد آن را.
(2) - در أقرب الموارد گفته: " المغبة بالفتح = عاقبة الشئ كغبه بالكسر، يقال:
للامرغب ومغبه أي عاقبه " و در منتهى الارب گفته: " مغبه بالفتح پايان هر چيزى ".
34

معنى اين كلمه بتازى: رب رابح هو خاسر وعن كل مدارع (1) المنافع
حاسر (2).
معنى اين كلمه بپارسى: بسيار سودها باشد كه باز گشت آن به زيان بود و از آن
غرامت افتد و مردم هردم از آن رنج و نقصان بيند، شعر:
اى بسا مرد سود جوينده * گه قدم در ره مخوف (3) نهاد
عاقبت چون به دستش آمد سود * او از آن سود در زيان افتاد
كلمهء هفتاد و دوم - رب طمع كاذب.
بساطمع كه آن دروغ بود.
معنى اين كلمه بتازى: رب طمع كبرق خلب لا يرى صدقه ولا يرجى
ودقه.
معنى اين كلمه بپارسى: بسا طمع كه مردم را افتد و بسا اميدها كه دل او در آن
بسته شود و عاقبت آن طمع دروغ و آتش آن اميد بى فروغ باشد و از آن طمع هيچ
ثمر ه و از آن اميد هيچ فايده نيابد، شعر:
در طمع دل نبست بايد هيچ * كه طمع بيشتر دروغ بود
آتشى كان طمع برا فروزد * كى زخا كسترش فروغ بود
كلمهء هفتاد و سيم - البغى سائق الى الحين.
ستم كردن راننده است بهلاك.

(1) - مدارع جمع مدرعه است كه بمعنى دراعه مىباشد كه يك نوع پوششى است.
(2) - حاسر بمعنى بى سلاح است و در اينجا به اعتبار " مدارع " بمعنى بى لباس به كار رفته است
يعنى ازهى نوع لباس منفعت و جامهء خير و سود عارى و برهنه است از قبيل:
" قد أصبحت أم الخپار تدعى * على ذنبا كله لم أصنع "
(3) - در أقرب الموارد گفته: " (أمر مخوف) يخاف مفه و (طريق مخوف) يخاف
فيه، و (حائط مخوف) يخشى ان يقع " در منتهى الارب گفته: " طريق مخوف را بيمناك
و نگويند: طريق مخيف لان الطريق لا يخيف وانما يخيف قاطعها، وحائط مخيف بفتح الميم
ديوار كه بترسند از افتادن وى برمردم ".
35

معنى اين كلمه بتازى: البغى ذميم ومرتعه وخيم، يسوق صاحبه الى
النصب والعناء، لابل يقوده الى العطب والفناء.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه ستم كند وزيادتي جويد وقدم از جاده و دايرهء
انصاف وانتصاف بيرون نهد شومى آن حال درو رسد و در أنياب نوائب وأظفار
مصائب هلاك گرداند، شعر:
بغى شوم است گردبغى مگرد * بغى بيخ حيات را بكند
مرد را از صف بقا ببرد * تا كه او در كف فنا فكند
كلمهء هفتاد و چهارم - في كل جرعة شرقه ومع كل أكله غصة (1).
در هر جرعتي يك بار آب بگلوبما ندنى است، وباهر طعامي يكبار بگلودر گرفتنى است.
معنى اين كلمه بتازى: خير الدنيا مختلط بشرها ونفعها ممتزج بضرها،
فمع كل فرحه ترحه، ومع كل حبرة عبرة، ومع كل ربح خسار،
ومع كل خمر خمار (2) ومع كل منحة محنة.
معنى اين كلمه بپارسى: در دنيا هيچ گل بى خار و هيچ مى بى خمار (3) و هيچ

(1) - درنهج البلاغة در دو مورد نقل شده (باب خطب وباب كلم قصار) ليكن به اين عبارت: " مع كل جرعة شرق، ومع كل أكلة غصص " (ج 2 شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد
چاپ اول مصرص 423، ج 4 ص 330) و " أكله بظم همزه بمعنى لقمه وبفتح همزه بناء مره است.
(2) - در نسخهء دانشگاه باضافه: " ومع كل صحة علة ومع كل عزة
ذلة، ومع كل عسره يسره " و به نظر مير سد كه از الحاقات كاتبان باشد و با توجه
بمقابله " يسره " با " عسره " اين مطلب ثابت مىشود زير اكه " يسره " به اين وزن بمعين آسانى
كه در مقابل عسرت باشد در كتب لغت و ادب به نظر نمىرسد تا مثل رشيد وطواط كه به تصديق
همهء اهل فن نراد نطع ادب است آنر بكار برد.
(3) - نظير اين مضونست آنچه سروده‌اند:
" دلى كو كه از چرخ بارى ندارد * رخى كز حوادث غباري ندارد "
" نظر در گلستان آفاق كردم * گلى نيست در وى گه خارى ندارد "
" بگرد خرابات گيتى دو يدم * سرى نيست در وى خمارى ندارد "
" بعبرت نگر در جهان تا ببينى * كه ملك جهان اعتباري ندارد "
36

شادى بى غم و هيچ لذات بى الم نيست، شعر:
نيك و بد، بيش وكم، صلاح و فساد * هست آميخته درين عالم
هيج راحت نديد كس بى رنج * هيج شادى نديد كس بى غم
كلمهء هفتاد و پنچم - من كثر فكر ه في العواقب لم يشجع.
هر كه بسيار شود فكر او درعواقب كارها او شجاع نبود.
معنى اين كلمه بتازى: من أكثر النظر في عواقب الاحوال وخواتم
الاعمال ذهبت شدته وبطلت نجدته، فلا يخوض الكرائب (1)، ولا يروض
الكتائب، لا يملك ناصيه مراده، لا يدرك قاصية مرتاده.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه در آخر كارها بسيار نگرد و در عواقب شغلها
انديشهء بى شمار كندا وشجاع نباشد و بدانچه مراد و كام و آرزو و مرام اوست
نرسد، شعر:
هر كه در عاقبت بسى نگرد بيم دل باشد و تنك زهره (1)
نه بيابد ز عز تن حصه * نه بگيرد زكام دل بهره
كلمهء هفتاد و ششم - إذا حلت المقادير ضلت التدابير.
چون فرود آيد قضاهاى خداى گم شود تدبيرهاى خلق.
معنى اين كلمه بتازى: إذ حل قضاء الله بالانسان عكس تدبيره
ونكس تقديره فلا يعرف وجه صلاحه وفلاحه، ولا يعلم طريق
نجاته ونجاحه.

(1) - در منتهى الارب گفته: " كريبه كسفينه سختى وبلا، كرائب جمع "
(2) - صاحب بهار عجم گفته: " تنك زهره كنايه از مرد جبان و ترسنده باشد،
ميرخسرو گفته:
" مردتنك زهره نجويد ستيز * از تنكى لرزه كند تيغ تيز "
37

معنى اين كلمه بپارسى: چون قضاى خداى عز وجل نازل شود تدبير و تقدير
خلق باطل گردد تا در آن حال راه صلاح گم كنند وعنان صواب از دست بدهند، شعر:
چون قضاى خداى عزوجل * بر سر بندهء شود نازل
همه تدبير او شود گمراه * همه تقدير او شود باطل كلمه هفتاد وهفتم - إذا حل القدر بطل الحذر.
چون فرود آيد قضاى خداى باطل شود ترسيدن و پرهيز كردن.
معنى اين كلمه بتازى: إذ نزل قضاء الله بالانسان لم ينفعه حذره
وفراره، و لم يدفع عنه أعوانه وأنصاره.
معنى اين كلمه بپارسى: چون قضاء خداى عزوجل فرود آيد كريز و پرهيز
و ترسيدن و هراسيدن سود ندارد و هيچ چيز از اين جمله آن قضا را باز نگرداند، شعر:
چون قضاى خداى نازل گشت * تو زتسليم و صبر سازپناه
نتوان كرد دفع او بحذر * نتوان بست راه او به سپاه
كلمه هفتاد و هشتم - الاحسان يقطع اللسان.
نيكويى كردن ببر زبان بد گوى را.
معنى اين كلم بتازى: من أحسن الى الناس فقد ملا أفئدتهم بحبه
وولائه (1) و قطع السنتهم عن سبه وهجائه.
معنى اين كلمه بپارسى: چون مرد بجاى كسى احسان ومبرت كند زبان او را
از هجا ومسبت خويش بريده گرداند وذم بمدح بدل شود، شعر:
هر كه كردى بجاى او احسان * مال دادى و مرد بخريدى
هم ضميرش به مهر پيوستى * هم زبانش زهجو ببريدى

(1) - در اقرب الموارد گفته: " الولاء كسماء = الملك والمحبة والنصرة وبالقرب
والقرابة ".
38

كلمهء هفتادونهم - الشرف بالفضل والادب لا بالاصل والنسب.
سروري بفضل وادبست نه بأصل ونسب.
معنى اين كلمه بتازى: شرف المرء بفضله لا بأصله وجلالته بأدبه
لا بنسبه فافخر بالعلوم العالية لا (1) بالعظام البالية.
معنى اين كلمه بپارسى: مرد را فخر بهنر بايد كرد نه به پدر، وشرف از ادب
بايد جست نه ازنسب، وعز خويش در فضل بايد دانست نه در أصل، شعر:
فضل جوى و ادب كه نيست به حق * شر ف مرد جز بفضل و ادب
مرد بى فضل و بى ادب خر دست * ورچه دارد بزرگ اصل و نسب
كلمهء هشتادم - أكرم الادب حسن الخلق.
كريم‌ترين ادب نيكوئى خوى است.
معنى اين كلمه بتازى: حسن الخلق أكرم الاداب وأعظم الاحساب.
معنى اين كلمه بپارسى: خوى نيكواز همه ادب بهترست و هر چه لوازم الطاف
ومكارم اوصاف است در ومضمرست، شعر:
مرد بدخوى بر همه عالم * بى سبب سال و ماه در غضب است
نيكخويى گزين كه نزد خرد * نيكخويى شريفتر ادب است
كلمه هشتادويكم - أكرم النسب حسن الادب.
كريمترين نسب نيكويى ادب است.

(1) - در نسخهء ديگر: " ولا تفخر "، و اين شرح مأخوذ از كلام ديكر يست كه آن نيز از امير المؤمنين
على عليه السلام مرويست باين عبارت " المرء يفتخر بالهمم العالية لا بالرمم البالية " يعنى مرد
بهمتهاى بلند ميبالد نه باستخوانهاى پوسيده، واين سه بيت نيز در اين باب شاهكارست:
" از هنر خويش گشا سينه را * مايه مكن نسبت ديرينه را "
" زنده بمرده مشو اى ناتمام * زنده تو كن مردهء خود را بنام "
" از پدر مرده ملاف اى چوان * ورنه سگى چون خوشى از استخوان "
39

معنى اين كلمه بتازى: أكرم نسب الرجل حسن الادب لاجلالة الادب.
معنى اين كمله بپارسى: نيكويى ادب بهتر از بزرگوارى نسب است، شعر:
أي كه مغرور ماندهء شب و روز * ببزرگى اصل وعز ونسب
شوبحسن ادب گراى كه هست * حسب بهتر تو حسن ادب
كلمه هشتاد و دوم - أفقر الفقر الحمق.
درويش‌ترين درويشيها حماقت است.
معنى اين كلمه بتازى: أفقر الفقراء من كثر خرقه وكبر حمقه.
معنى اين كلمه بپارسى: بدترين درويشها حماقت است از بهر آنكه از حماقت
مال بدست نيايد و بدست آمده ضايع شود، و از عقل مال بدست آيد و بدست آمده
بمانده و محفوظ شود وبعبث از دست نرود، شعر:
گر فقيرى ونيستى احمق * تا از ان فقر هيچ ننديشى
شكر كن اندرين مقام كه نيست * بدتر از حمق هيچ درويشى
كلمه هشتاد و سيم - أوحش الوحشة العجب.
بدترين وحشتها خويشتن بينى است.
معنى اين كلمه بتازى: إذ كان المرء ذا عجب فالناس يستوحشون من
صحبته ويتنفرون من محبته فيبقى في وحشة الوحدة بلا صديق
يجالسه ورفيق يؤانسه.
معنى اين كلمه بپرسى: هر كه خويشتن بين باشد مردم از مجالست او بگريزند
و از مؤانست او بپرهيزند و او هميشه در وحشت بمانده بود، شعر:
گر ترا پيشه خويشتن بينيست * مردمان از تو مهر بردارند
مر ترا در مضايق وحشت * بى جليس وأنيس بگذارند
40

كلمه هشتاد و چهارم - أغنى الغنى العقل.
بزرگترين توانگريها عقل است.
معنى اين كلمه بتازى: العقل أعظم الغنى، وبه يوصل الى المنى.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه را خرد باشد او توانگرترين همهء مالداران
بود از بهر آنكه اگر از مال هزينه كنى كل گردد و اگر از خرد هزينه كنى خرد
بيفزايد و هر روز بسبب تجربت زياد گردد، شعر:
اى كه خواهى توانگرى پيوست * تا از آن ده رسى بمهتريى
از خرد جوى مهترى زيراك نيست * همچون خرد توانگريى
كلمه هشتاد و پنچم - الطامع في وثاق (1) الذل.
طمع كننده در بند خواريست.
معنى اين كلمه بتازى: الطامع أبدا في صغار وذلة، وخسار وقلة.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه طمع افزونى كند هميشه در مقام ذلت وموقف
قلت باشد، شعر
تا توانى مگرد گرد طمع * اگر از عقل بهرهء دارى
زانكه پيوسته مردم طامع * بسته باشد برشتهء خوارى
كلمه هشتادوششم - احذروا نفار النعم فما كل شارد بمردود.
بپرهيزيد از دميدن نعمتها كه نه هر رميدهء باز آورده شود.
معنى اين كلمه بتازى: لا تفعلوا شيئا يشرد نعمتكم وينفر دولتكم
فما كل شارد ير الى عطنه، ولا كل نافر يعاد الى وطنه.
معنى اين كمله بپارسى: نعمت نگاهداريد و چيزى مكنيد كه نعمت ر ازشما

(1) - در أقرب الموارد گفته: " الوثاق بالفتح ويكسر ما يشبه من قيد وحبل ونحوه ".
41

برماند چه اگر نعمت از شما از برمد وزايل شود بازآوردن أو ديگر بار دشوار ومشكل
بود، شعر:
اى كه با نعمتى بسيرت بد * نعمت خويش را زخود مرمان
كه نه هرچه او رميده شد زكسى * باز آودرنش بود آسان
كلمهء هشتاد وهفتم - اكثر مصراع العقول تحت بروق الاطماع.
بيشتر جايهاى افتادن خردها زير پديد آمدن طمعهاست.
معنى اين كلمه بتازى: الغالب ان الطمع إذا سد على العقل صرعه في
المهلكة وقعه في المعركة.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه طمع برومستولى گردد عقل أو مقهور خرد أو
مغلوب شود، شعر:
آفت عقل مردم از طمع است * تا توانى سوى طمع مگراى
چون طمع دست برد بنمايد * عقل مردم دروفتد از پاى
كلمهء هشتاد و هشتم - من ابدى صفحته للحق ملك، ومن أعرض عن
الحق هلك.
هر كه پيدا كند كرانهء روى خويش مرحق را مالك شود، و هر كه اعراض
كند از حق هلاك شود.
معنى اين كلمه بتازى: من اقبل على الحق ملك، ومن اعرض عنه هلك.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه بر حق يود مالك شود بر هر مراد، و هر كه از حق
روى بگرداند و از وى اعراض كند هلاك شود و از نجات بىبهره ماند، شعر:
هر كه بر حق بود بهر دو جهان * حاصل آرد بجملگى أغراض
ياز در ورطهء هلاك افتد * آنكه از راه حق كند إعراض
42

كلمهء هشتاد و نهم - إذا أملقتم فتاجروا الله بالصدقة.
چون درويش شويد بازرگانى كنيد با خداى بصدقه.
معنى اين كلمه بتازى: الصدقة سبب لزيادة المال وسعادة الحال، ومن
تاجر الله بالصدقة نال الغنية وحاز البغية.
معنى اين كلمه بپارسى: صدقه سبب زيادت مال و سعادت حال است و هر كه
صدقه دهد توانگر شود و از حال بد بازرهد، شعر:
هيچ چيزى مدان تو چون صدقه * هست ازومال وجاه بيشى
او رساندبناز و استغنا * وا رهاند زرنج درويشى
كلمهء نودم - من لان عوده كثفت أغصانه (1).
هر كه نرم باشد چوب او كشن (2) شود شاخهاى او.
معنى اين كلمه بتازى: من لان هان في أعين خدمه واغذياء نعمه
فلا يطيعون أمره ولا يعظمون قدره.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه نرم باشد وساست بوقت نكند ومراسم تأديب را مهمل
فرو گذارد حاشيه (3) أو گردنكشى كنند و او را حرمت ندرند و بمراد او نروند، شعر:
هر كه باكهتران كند نرمى * ماند اندر بليت ايشان
ننهندش براستى گردن * نبر ندش بواجبي فرمان

(1) - درباب كلم قصار نهج البلاغه نقل، ودر جلد 4 چاپ مصر شرح ابن ابى الحديد (ص 337)
شرح شده است ليكن پوشديه نماندكه شارح " كثفت " رااز " رجل كثيف " أي ثقيل
غليظ المعاشرة " گرفته واگرانه معنى " كثفت أغصانه " بمعنى " كثرت أعوانه " است چنانكه
ظاهر است وشار حان نهج البلاغه نيز تصريح كرده اندپس اين معنى رشيدبر خلاف معنى مشهور است.
(2) - دربرهان قاطع گفته: " كشن بفتح اول وثاني وسكون نون بمعنى انبوه وبسيار
باشد وبفتح اول وسكون ثانى وفتح اول وكسر ثانى هم آمده است وبا كاف فارسي نيز هست ".
(3) - درأقرب الموارد گفته: " = الحاشية أهل الرجل وخاصته ".
43

كلمه نود و يكم - قلب الاحمق في فيه.
دل احمق در دهان اوست.
معنى اين كلمه بتازى: كل سر يكون في قلب الاحمق يذيعه بلسانه
ويشيعه لاخوانه.
معنى اين كمله بپارسى: هر چه در دل احمق باشد به زبان بگويد و خلق را
بر اسرار خويش آگاه كند و هيچ چيز پوشيده و نهفته ندارد، شعر:
هر كه او هست با حماقت جفت * جايگاه دلش دهان وى است
هرچه دارد زنيك و بد در دل آن همه بر سر زبان وى است
كلمه نودودوم - لست العاقل في قلبه.
زبان خردمند در دل اوست.
معنى اين كلمه بتازى كل سر يكون للعاقل فقلبه يخفيه ويستره،
ولسانه لا يفشيه ولا يذكره.
معنى اين كلمه بپارسى: هركه خردمند باشد سر خويش در دل نگاهدارد،
وبزبان با هيچ كس نگويد ورپيدا كردن آن انديشهء بسيار كند و تا او را نيك معلوم
و محقق نگردد ومصور ومخمر نشود كه پيدا كردن آن صواب است بزبان نراند،
و با هيچ كس پيدا نكند، شعر:
هر كه او هست به كمال خرد * هست پنهان زبان او در دل
نشود هيج سرا أو پيدا * نبود هيچ گفت أو باطل
كلمه نودوسوم - من جرى في عنان أمله عثر بأجله (1).
هر كه برود درعنان امل خويش ناگاه درافتد بأجل خويش.

(1) - در كلم قصار نهج البلاغه مذكور، ودر جلد 4 شرح نهج البلاغه ابن الحديد چاب مصر
(ص 251) مشروح است.
44

معين اين كلمه بتازى: من غرته كواذب الامال جرته جواذب الاجال.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه عنان خود بدست أمل دهد و بر موجب هواى
نفس رود زود باشد كه درمغاك هلاك افتد، شعر:
در همه كارها بگفت هوا * هر كه بدهد عنان بدست امل
زود باشد كه آن امل ناگاه * اندر اندازدش به چاه اجل
كلمهء نودو چهارم - إذ وصلت اليكم أطراف النعم فلا تنفروا إقصاها
بقلة الشكر.
چون برسد به شما كرانه‌هاى نعمتها پس مرمانيد غايت آن را به اندكى شكر.
معنى اين كلمه بتازى: من لم يشكر النعم الحاصلة لديه الواصلة إليه
حرم النعم النائيه منه القاصية عنه.
معنى اين كلمه بپارسى: نعمتهائى كه به نزديك شما رسيده باشد آن را شكر
گوئيد و سپاس داريد تا از آن نعمتها كه دورست و هنوز به شما نرسيده است نوميد
نگردد و محروم نمانيد، شعر:
چون بيابى تو نعمتى ورچند * خرد باشد چو نقطهء موهوم
شكر آن يافته فرو مگذار
كلمه نود و پنجم - إذ قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدرة عليه.
چون قادر شدى بر دشمن پس بكن عفو كردن ازور اشكر قدرت يافتن برو.
معنى اين كمله بتازى: من وعد فوفى وقدرفعفا حق النعمة
وأدى شكر القدرة.
معنى اين كلمه بپارسى: چون بر دشمن خويش قدرت يافتى شكر قدرت يافتن
آن باشد كه از و در گذارى و گناه او را عفو كنى، شعر:
45

چوئى شدى عدوى خود قادر * عفو را شكر قدرت خود ساز
رحم كن رحم كن كه هر چه كنى * در جهان جز همان نيابى باز
كلمه نود و ششم - ما أضمر أحد شيئا الاظهر في فلتات لسانه و صفحات
وجهه.
در دل نداشت هيج كس هيچ كس چيزى مگر كه آن چيز پديد آمد درناگاه گفتهاى
زبان او و گونه‌هاى روى او.
معنى اين كمله بتازى: من أضمر شيئا ظهر ذلك في أثناء أقواله وأدراج أفعاله.
معنى اين كلمه بپارسى: هر كه در دل چيزى دارد اثر آن چيز در أثناى
گفتار او و أدراج كردار ا پيدا باشد، شعر:
هر كه جيزى نهضت اندردل * تابدانى كه چيست ميجويش
گاه اندر ميانهء گفتش گاه اندر كرانهء رويش
كلمه نودوهفتهم - للهم اغفر (1) رمزات الالحاظ، وسقطات الالفاظ،
وشهوات (2) الجنان وهفوات اللسان.
اى بار خداى بيامزر زدنهاى چشمها را، و ناپسنديدهء لفظها را، و آزروهاى دل را
و خطاهاى زبان را.
معنى اين كلمه بتازى: اللهم اغفر ما عرفت في ألحاظنا وألفاظنا من
الذنوب، واستر ما رأيت في أفئدتنا وألسنتنا من العيوب.
معنى اين كلمه بپارسى: بار خدايا بيامرز گناهانى را كه بر چشمهاى مولفظهاى
مارفته است و بر دلها و زبانهاى ما گذشته (3)، شعر:

(1) - در نهج البلاغه باضافهء " لى ". (2) - در نهج البلاغه: " سهوات " بسين مهملة وهو الاصح
بقرينة " الهفوات " رجوع شود بباب خطب (ج 2 شرح نهج ابن ابى الحديد چاپ مصر: ص 63).
(3) - مناسب اين كلمات بلند است اين دو بيت منسوب ببابا طاهر عريان به زبان عاميانه:
" از آن روزى كه ما را آفريدى * به غير از معصيت چيزى نديدى "
" خداوند به حق هشت وچارت * زما بگذر شتر ديدى نديدى "
46

اين گناهان كه ياد خواهم كرد * يا رب از ما بفضل در گذران
زدن چشم و زشتى گفتار * واندن شهوت و خطاى زبان
كلمه نود و هشتم - البخيل مستعجل الفقر يعيش في الدنيا عيش الفقراء
ويحاسب في العقبى حساب الاغنياء.
بخيل شتاب كننده درويشى است بزيد در دنيا زيستن درويشان و حساب كرده
شود در عقبى چون حساب توانگران.
معنى اين كلمه بتازى: البخيل فقير من غير رقه حال وقلة مال، يعيش
في الدنيا عيش أصحاب الخسار ويحاسب في العقبى حساب ارباب اليسار.
معنى اين كلمه بپارسى: بخيل به تعجيل درويشى را به خويشتن مىكشد و مال
نگاه مىدارد، در اين جهان چون درويشان زندگانى كند، نه او را از مال لذتى و نه
از عمر راحتى، و در آن جهان چون توانگران رنج حساب كشد به دقيق و جليل آنچه پنهان
كرده است و بكثير و قليل آنچه نگاهداشته است و نخورده و پيش نفرستاده، شعر:
هست مرد بخيل ره داده * فقر را سوى خويش به شتاب
اين جهان همچو مفلسان بمعاش * وان جهان چون توانگران به عذاب
كلمه نود و نهم - لسان العاقل وراء قلبه.
زبان خردمند پس دل اوست.
معنى اين كلمه بتازى: لسان العاقل تابع طائع للبه ما لم يخمره أولا
في جنانه لم يذكره بلسانه.
معنى اين كلمه بپارسى: خردمند چون خواهد كه سخن گويد در دل بينديشد و در
صلاح و فساد آن بنگرد آنگاه بر زبان براند پس زبان او تابع و طايع عقل او باشد، شعر:
مرد عاقل گه سخن گفتن * دل خود هادى زبان دارد
47

تا حديثى بدل نينديشد * بزبان آن حديث نگذارد
كلمهء صدم - قلب الاحمق وراء لسانه.
دل احمق پس زبان اوست.
معنى اين كلمه بتازى: قلب الاحمق مال لسانه جار في عنانه يلفظ القول
من فيه ثم يتامل كالنادم فيه.
معين اين كلمه بپارسى: احمق هر چه يابد وفرازبان او آيد بگويد آنكه بدل
در صلاح و فساد آن انديشد و خطا و خلل كه واقع شده باشد ادراك نتواند كه ديگر آن
معنى نگويد دل او تابع زبان و طايع هذيان او باشد، شعر:
مرد احمق گه سخن گفتن * دل خود تابع زبان دارد
هر چه يابد بگويد و آنگاه * دل بر آن قول گفته بگمارد
والسلام على من اتبع الهدى
چهارم ذى الحجة الحرام 1382 هجري
برابر
هشتهم ارديبهشت 1342 هجري شمسي
48